یادداشت
1402/6/9
بسم الله رو به روی دانشگاه تهران بساط می کند. پرتره مشاهیر می فروشد. عکس هایِ روی شاسی جورواجورند. چهره های مذهبی و تاریخی و سیاسی و ورزشی.. فرقی نمی کند ماهی چند بار از آن پیاده رو رد شوم. هر بار باید بایستم رو به روی عکس هایش. عکس امام موسی صدر بیشتر وقت ها گوشه سمت چپ است. کنار عکس امام خمینی. بعد از عکس او معمولا تابلوی دیگری نیست. کفپوش پیاده رو است. فروشنده هر بار می گوید: کارتخوان هم داریم. من عکس را توی دستم نگه می دارم. به چشم های امام موسی خیره می شوم. دلم می خواهد عکس را بخرم. خیلی زیاد. دلم می خواهد بگذارمش کنار عکس شهید همت. توی کتابخانه. توی چشم. ولی نمی توانم. هر بار وقتی به چشم های امام موسی خیره می شوم این جمله از کتاب هفت روایت خصوصی را یکی توی سرم می خواند. بلند می خواند. آن قدر بلند که عکس را برمی گردانم سر جایش. همان گوشه سمت چپ. کنار عکس امام خمینی. چسبیده به کفپوش پیاده رو. "چند شب پیش محسن کمالیان از من پرسید: آیا تو زنده ای؟ من با سرزنش نگاهش کردم و گفتم که مگر به نظر او غیر از این می رسد؟ جواب داد: اگر واقعا فکر می کنی پدرت زنده است، چه طور می توانی بنشینی؟ بخوابی؟چه طور می توانی هر روز کیفت را دستت بگیری و بروی دفترت کار کنی؟ چرا نمی روی توی خیابان فریاد بزنی؟ چرا نمی روی؟ چرا نشسته ای؟ " امام موسی صدر برای من مرده بود. شهید شده بود یعنی. نمی توانستم قبول کنم که بعد از ناپدید شدن، زنده اش گذاشته باشند. تا روزی که کتاب هفت روایت خصوصی را خواندم. چند بار خواندم؟ حسابش از دستم رفته. بعد از هر بار خواندن امام موسی برایم عزیز تر شد. زنده تر شد. و دیگر دلم نمی خواست که پایان ماجرای ناپدید شدنش، نقطه شهادت بگذارم. اگر عکسش را بخرم، اگر عکس را بگذارم توی کتابخانه. توی چشم. اگر بعد از هر بار دیدنش مثل قبل بنشینم و بخوابم و بروم سراغ زندگی ام و توی خیابان فریاد نزنم چی؟ نه بهتر است عکس او توی چشم نباشد. عکس بلاتکلیفی و حیرانی آدمیزاد توی چشم نباشد. عکس مردی که نه مرده و نه شهید شده. مردی که گم شده. سال هاست گم شده..
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.