یادداشت y.s
1403/6/14
اسم کتاب اینه: «هر دو در نهایت میمیرند» از اول کاملا مشخصه قراره آخرش چی بشه، ولی خب بازم در انتها ناراحتکننده بود. البته نه خیلی ناراحتکننده. نه اونقدری که اشک آدم دربیاد. داستان آرومی داشت، از اونایی که خوندنش قلب رو نرم میکنه و انسان رو سرگرم. دو پسرکی که در آخرین روز زندگیشون همدیگه رو پیدا میکنند، با هم دوست میشند و سعی میکنند در حین فرار از مرگ، اوقات خوشی رو بگذرونند و خب به وضوح مشخصه که قراره یه صمیمت لطیفی هم بینشون شکل بگیره. کل این سیصد صفحه درباره آخرین روز این دو تا بچه است و البته نویسنده چندتایی داستان موازی حاشیهای رو هم کنار داستان اصلی پیش میبره. در کل اگر دنبال یک داستان هستید، فقط یک داستان کاملا معمولی و چیز بیشتری از جون متن نمیخواید، این کتاب میتونه یه گزینه باشه. به نظرم آدم وقتی میره سمت این تیپ کتابها اصلا نباید نقادانه نگاه کنه وگرنه هزارتا عیب و ایراد از دلش درمیآد. ضمن اینکه کتاب نوجوانانه است به هر حال و نباید متوقع بود. 🔻هشدار! از اینجا به بعد اسپویل داره. متیوی داستان پسر کمرو و ترسو ولی به غایت معصومی بود (خدا رحمتش کنه) که دوستی با روفوس باعث شد در آخرین روز زندگیش دست به کارایی بزنه که خارج از دایرۀ امنش بودن. روفوس هم صبورانه پا به پاش اومد و اجازه داد قدم به قدم ترساش رو پشت سر بذاره و برای یک روز هم که شده هیجان و خوش گذروندن رو تجربه کنه. متیو اوایل داستان، چون میدونست آخرین روز زندگیشه، از همه چیز حتی پایین رفتن از پلهها هم میترسید. خیلی با احتیاط از خیابون رد میشد و اگر به خودش بود پاش رو از خونه بیرون نمیذاشت، ولی آخرش به صورت یک آدم مسلح مشت زد تا روفوس رو نجات بده. اینم بگم که کلا در این داستان یک چیزی وجود داره به نام قاصد مرگ و خیلی هم دربارهاش توضیحی داده نمیشه. فقط میدونیم هر کسی که تماس قاصد مرگ رو دریافت کنه، حداکثر تا ۲۴ ساعت بعدش میمیره. مثل یک فرصتی برای خداحافظی و بهره بردن از روز آخر زندگی. قاصد مرگ اول داستان هم با متیو و هم با روفوس تماس میگیره. خلاصه متیو و روفوس همدیگه رو به عنوان آخرین دوست انتخاب میکنند تا آخرین روزشون رو در کنار هم بگذرونند. انتهای کتاب هم متیو بعد از گذروندن یک روز پر داستان به روفوس میگه دلم میخواد برگردم خونمون و آخرین ساعتای زندگیم رو استراحت کنم و تو اتاقم آروم بگیرم. با هم بر میگردند و قرار بر این میشه که بعد از یک استراحت دوباره برن بیمارستان ملاقات پدر متیو که در کماست، ولی اجاق خونه آتیش میگیره و متیوی طفلکی این مدلی میمیره😢 روفوس چند ساعت آخر رو تنهایی میگذرونه و میره پیش پدر بیهوش متیو و یه یادداشت میذاره که از پسرت در روز آخرش کلی عکس گرفتم، وقتی به هوش اومدی از پیج اینستام میتونی عکسا رو ببینی. نویسنده مرگ روفوس رو هم دیگه کامل توضیح نمیده. خودمون میفهمیم که تصادف میکنه: «هدفونم رو به گوش زدم و فیلم آواز خواندن متیو را تماشا کردم. پارک آلتیا را در دوردست میدیدم، مکان تغییرات بزرگ من. توجهم را به فیلم بر میگردانم، صدایش در گوشم است. از خیابان میگذرم، اما این بار، دستی نیست که من را نگه دارد.» پایان
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.