یادداشت عطیه عیاردولابی

بر بلندای حلب: روایتی از مقاومت نیروهای ارتش مقابل داعش
        باز هم من و باز هم کتابی که قراره اولین یادداشتش تو بهخوان از آن من باشه. 😅 پس مثل این آدم‌هایی که میرن تو فاز نقشه کشیدن دست‌ها را به هم مالیده و ابروها را بالا پایین می‌کنم و شروع می‌نمایم.

فکر‌ کنم همه متفق‌القول باشیم که تو حوزه ادبیات پایداری اوضاع خیلی خیطه. نوشته‌های غیراصولی به اسم داستان و روایت و زندگینامه جوری ریخته تو بازار که احتمالا بخش اعظم معتقدترین خواننده‌ها به این مقوله هم از خوندن اون انباشت کلمات کراهت دارن! کتاب‌هایی اکثرا پر از کلیشه، شعار، نامفهوم و سرشار از ایرادات فنی و محتوایی. خیلی از این مثلا کتاب‌ها اصلا وهن شهدا و ایثارگران و به طور کلی ادبیات پایداری هستن تا تبلیغشون. متاسفانه ادبیات پایداری شده نردبان ترقی چند نویسنده بی‌سواد و چند ناشر کیلویی!

حالا تو این بلبشوی ناامیدکننده و حتی تهوع‌آور خوندن یه کتاب خوب واقعا حکایت لنگه کفش در بیابانه؛ اصلا شاید فراتر از اون، حکایت یه چشمه آب زلاله وسط صحرایی بی‌آب و علف که میذاره یه کم تجدید قوا کنی و جونی به تنت بیاد.

برای منی که از اون مثلا کتاب‌ها یا به قول خودم انباشت کلمات زیاد خوندم، "بر بلندای حلب" یه چشمه زلال بود. کتابی از خاطرات یه تکاور ارتشی تو بازه‌ای سه ماهه که داوطلبانه و با اصرار، به سوریه و خط مقدمش میره تا بجنگه. آقای قاسمی تو کتاب چندجایی به عادت خاطره‌نویسیش اشاره می‌کنه و چه عادت خوبی. نمی‌دونم همه نظامی‌ها این‌طورن یا شخص ایشون اهل ثبت وقایع بوده اما همین کارش باعث شده با جزئیات خوبی خاطراتش رو تعریف بکنه. از اون طرف خانم قربانی که وظیفه تدوین و تالیف این خاطرات رو داشته هم کارش رو خیلی خوب پیش برده. نتیجه شده کتابی مستند با روایتی پرکشش که خیلی جاها یادت میره خاطره‌اس و انگار داری یه رمان حرفه‌ای می‌خونی. کاش واقعا هم رمان و داستانی خیالی بود تا ماجراهایی واقعی و تلخ و پر از غصه و سوز دل. بالاخره خاطراتی که از خط مقدم مبارزه با زامبی‌های داعش نقل بشه پر از شهید و زخمی و مفقودالاثره. همه اینها ایثارگرانی بودن که اکثرا داوطلبانه و برای دور نگه‌داشتن جنگ از ما رفته بودن و جان یا جسم یا روحشون رو فدا کردن تا اون امنیت حفظ بشه.

در تمام مدت کتاب برام سوال بود امثال آقای قاسمی چقدر شجاع هستن و چقدر مصمم که اون طور با اصرار و حتی التماس به فرمانده خودشون رو به تیم‌های اعزامی ملحق می‌کنن و میرن تو دل یه موقعیت غیرقابل تصور و ترسناک. این آدم‌ها اگه به این ماموریت‌ها نمی‌رفتن هم کسی نمی‌پرسید چرا نرفتین. می‌تونستن تو همین زندگی راحت روزمره بمونن اما اون شرایط ترسناک و طاقت‌فرسا رو با جون و دل انتخاب کردن و از تجربه‌اش هم راضی بودن طوری که بعضی‌هاشون ماموریت رو تمدید می‌کردن.

روایت فوق‌الذکر رو توصیه می‌کنم همه بخونن. هرچند برای افرادی مثل من که با فعالیت‌های نظامی آشنایی ندارن درک و تصور بعضی صحنه‌ها و لحظات سخته و باید درباره‌اش جستجو یا پرس‌وجو کرد اما چیزی از اصل قضیه کم نمی‌کنه.

کتاب رو که بخونین سرّ عکس روی جلد رو هم می‌فهمین!

      
25

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.