یادداشت لیلی بهشتی
1402/10/4
نغمه ثمینی اعصابم رو خورد میکنه. این رو اواسط خوندنش توییت کرده بودم، وقتی که بیش از دو ماه بود شروعش کرده بودم و هنوز طوری قطرهچکونی میخوندمش که امید نداشتم تا هفتهها بعد هم تموم بشه. این دو هفتهی اخیر ولی دیگه گیرم انداخت، کار به جایی رسید که یک شب رفتم جایی و عمیقا ناراحت بودم که چرا با خودم نبردهمش. تاثیر مستقیم داشت در بهتر کردن حالم، هرچند اعصابخوردیه هم پابرجا بود. وقتی میخونیش آرامش بیحدش میگیردت، بهش عادت میکنی و از جایی به بعد بهش احساس نیاز میکنی حتی. که هر شب، هر هفته قبل از خواب با نغمه ثمینی بری یک شهر دور، مهمش این نیست که بری یک شهر دور، مهمش اینه که با نغمه ثمینی بری. شهر رو اونطوری ببینی که اون میبینه، اون جاهایی بری که اون رفته، کارهایی رو بکنی که اون خواسته در اون جاها بکنه. دلت میخواد موزهگرد حرفهای بشی و یک زمانی از زندگیت رو بذاری برای پیدا کردن اونطور موزههای گمنام ناشناخته، دلت میخواد بری شهر زادگاه شکسپیر و توی توری شرکت کنی که از خونهای که توش متولد شده شروع میشه تا مدرسهش و بعد خونهای که توش مرده، دلت میخواد با اون خانوم عجیب بری تو یه شهر کوچیک هند و ساری بپوشی و بعد این تو ذهنت پیوند بخوره با کارگاه کیمونوپوشیای که توی ژاپن شرکت کرده بودی، دلت میخواد بری یه مدت تو اون شهرک عجیب حتییادمنمیادکجایجهان که خونههایی که به هنرمندها اختصاص داده بودن پرده نداشته و مجبور بشی یه مدت شفاف و دردید زندگی کنی، دلت میخواد فقط چند ساعت وقت داشته باشی برای زندگی کردن در یک رویای 20ساله از یونان، آتن، پارتنون. دلت میخواد اینطوری شهرها رو تجربه کنی. و این بهت آرامش میده، تکتک سفرهاش، تکتک در شهر و با شهر درگیر شدنهاش و زندگی نازیسته رو زندگی کردنهاش، حتی درگیریهاش با مفهوم توریست و تفاوتش با مسافر و مسیری که طی میکنه تا سرانجام تصمیم بگیره که میخواد یه جایی باشه که فراتر از مسافر، مهاجرش بشه. و همهی اینها به دور از هیجانهای استرسزاییه که خود سفر خیلی وقتها برای من باهاش همراهه، فقط آرامش محضه چیزی که تولید کرده. شبها قبل خواب میرفتم سراغش و روزی که گذرونده بودم رو میذاشتم یه کناری و میرفتم یه جای دور. واسه همین نمیخواستم تموم بشه، نمیدونستم از بعد از اون باید با روزهای بدم چیکار کنم. برای همین سه ماه طول کشید کتاب 200 صفحهای. این وسط بالغ بر 15تا کتاب دیگه خوندهم. ولی این رو نمیخواستم تموم کنم. اما اعصابم رو هم خورد کرد، میکنه، چون بلده جوری از شهرها بنویسه که دقیق دقیق همونطوریه که من شاید آرزو دارم بهش برسم. من ولی به نوشتن از شهر که میرسم لال میشم، همین کلمههای محدودم رو هم گم میکنم و جوری همهچیز بهنظرم براش کم و ناکافی و کلیشه ست که دستآخر تصمیم میگیرم هیچی ننویسم. برای همین هرگز هیچ سفرنامهای ننوشتهم، هیچ ناسفرنامهای هم. و نغمه ثمینی دقیقا همونطوری ازشون نوشته که من میخوام بهش برسم، و احتمالا هرگز نتونم که بهش برسم. و این اعصابم رو خورد میکنه. حس میکنم یه نفر دیگه به رویام رسیده مثلا، خیلی بهتر از خودم. که باعث میشه نتونم تحسینش نکنم، و نتونه اعصابم خورد نشه.
(0/1000)
نظرات
1402/10/5
قربان اعصاب خُردت گردم. قربان قلم بیحوصلهات. اگر بدانی چقدر دلم برای خواندن یادداشتهایت تنگ میشود و چندبار برمیگردم میخوانمشان بیشتر مینویسی بچک!♥️
1
1402/10/4
0