یادداشت زینب

زینب

1399/12/17

                گرگِ هاری شده ام/ هرزه پوی و دله دو/ شب در این دشتِ زمستان زده ی بی همه چیز/ می دوم/ برده ز هر باد گرو/ چشم هایم چو دو کانون شراب/ صف تاریکیِ شب را شکند/ همه بی رحمی و فرمانِ فرار/ گرگِ هاری شده ام/ خون مرا ظلمتِ زهر/ کرده چون شعله ی چشمِ تو سیاه/ تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم/ آه می ترسم..آه/ آه می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق/ که تو خود را نگری / مانده نومید ز هر گونه دفاع/ زیر چنگ خشن و وحشی خونخوار منی.../ پوپکم... آهوکم... چه نشستی غافل؟ کز گزندم نرهی/ گرچه پرستارِ منی/ پس از این دره ی ژرف/ جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه/ پشتِ آن قله ی پوشیده ز برف، نیست چیزی؟ خبری؟/ ور تو را گفتم چیز دگری هست/ نبود، جز فریب دگری.../ من از آن غفلتِ معصوم تو ای شعله ی پاک/ بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم/ منشین بامن، با من منشین.. تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟/ تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من، چه جنونی، چه نیازی، چه غمیست؟ و نگاه تو که پر عصمت و ناز، بر من افتد، چه عذاب و ستمیست.../ دردم این نیست ولی/ دردم اینست که من بی تو دگر، از جهان دورم و بی خویشتنم.../
پوپکم.. آهوکم... تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم... مگرم سوی تو راهی باشد، چون فروغِ نگهت... ور نه دیگر به چه کار آیم من/ بی تو/ چون مرده ی چشمی سیهت...
منشین اما/ با من منشین.../تکیه بر من مکن ای پرده ی طناز حریر.../ که شراری شده ام.../ پوپکم... آهوکم... گرگِ هاری شده ام....
        

2

(0/1000)

نظرات

زیبا بود.

0