یادداشت بارانِشبانه
1402/7/19
3.8
3
این کتاب رو تو هر فصلی که بخونید وایب برف و فصل زمستون رو میده ؛ با اینکه من از سرما بدم میاد اما همونطور که از اسم کتاب پیداس ، خوندن این کتاب یه شوق خاصی نسبت به یخ و سرما رو در من به وجود آورد که برای خودمم عجیب بود. داستان در مورد دختری با اراده به نام "ویکتوریا " هست که به خاطر هدفش خطرهایی رو به جون میخره و شاید از روی کلهشق بودنش ، (که من به خاطر این ویژگی تحسینش میکنم) راهی یه سفر میشه. تقریبا در اوایل این سفر با پسری شهری به نام "کریس" که زخمی شده مواجه میشه و از اونجایی که این پسر گمشده ، ویکتوریا ناچار میشه بقیهی سفر رو با اون ادامه بده. در طی این سفر اتفاقات متعددی میوفته و بارها امید و ناامیدی با هم در آمیخته میشه ؛ اما در نهایت صمیمیت ، دوستیِ دلنشین بین دو کاراکتر اصلی و امیده که باقی میمونه :)) این کتاب یکی از کتابهای مورد علاقمه و به بقیه هم پیشنهاد میکنم که بخوننش ؛ مطمئنا از خوندنش پشیمون نمیشن!
(0/1000)
1402/7/29
0