یادداشت سید محمد بهروزنژاد
1401/8/23
بعضی آثار هستند که آنقدر اقتباس شده اند، خودشان (یعنی منابع اصلی این همه اقتباس) رفته اند ناپیدا . حالا حکایت سرود کریسمس دیکنز است . خودم قبل از خواندن کتاب ، با شنیدن اسم سرود کریسمس قیافه ی اردکِ اسکروج نامی خاطرم می آمد.غافل از آنکه توی داستان اصلی همه آدمند !. کلیت داستان و شاید حتی پایان بندی آن را هم همه مان پیشاپیش بدانیم اما این اصلا باعث نمی شود از کتاب لذت نبریم و در داستان آن غرق نشویم . داستان داستانِ تحول شخصیتی ست اما بر خلاف خیلی از داستان و رمان ها ( عامه پسند هاشان ) تغییر عقیده شخصیت اصلی عمیق و منطقی ست . یعنی با این بلاهایی که ارواح سر اسکروج آوردند هرکه بود متحول می شد ! . اگر فهم درستی از رئالیسم جادویی داشته باشم ، دیکنز 180 سال قبل رمانی به این سبک نوشته و چقدر هم تر و تمیز از آب در آمده .! ترجمه خانم طاهری هم خوب و روان بود و به نظر می آمد تلاش شده که متن امروزی نشود ( 1843 نوشته شده !) طراحی های چاپ اول کتاب هم به صورت سیاه و سفید آمده که کار قشنگی ست . ارجاعات مفیدی هم آخر کتاب هست که اگر پاورقی بودند خیلی بهتر بود . در آخر بخش کوتاهی از رمان : ( شاید بنظر مسخره بیاید اما این قسمتش خیلی یادم مانده ): اسکروج در همین وضع ماند تا اینکه زنگ سه ربع به صدا در آمد و این چنین ناگهان به یاد اخطار روح افتاد که به محض نواخته شدن زنگ ساعت یک ، یکی نازل خواهد شد. مصمم شد که بیدار بماند تا آن ساعت بگذرد ، و با توجه به اینکه به خواب رفتن همان قدر برای او استبعاد داشت که رفتن به آسمان ، این شاید عاقلانه ترین تصمیمی بود که از او بر می آمد . آن یک ربع سخت به درازا کشید ، طوری که چند بار یقین یافت که ناخواسته چرتش برده است و صدای ساعت را نشنیده است . بالاخره صدای آن به گوش گشوده اش رسید . «دینگ ، دانگ!» اسکروج که می شمرد گفت : « یک ربع .» «دینگ ، دانگ!» اسکروج گفت : « نیم !» «دینگ ، دانگ!» اسکروج گفت : « یک ربع به. » «دینگ ، دانگ!» اسکروج پیروزمندانه گفت : « خودِ ساعت ، تمام شد !» پیش از اعلام ساعت ، که حالا با زنگی بم و خفه و بی حالت و محزون به صدا در آمد ، این را گفت . در همان لحظه نوری اتاقش را روشن کرد و پرده های دور تختش به کناری رفتند .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.