یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/23
اعتراف میکنم که جذبِ اسمش شدم، ولی به جز اشارههای کوتاهی به درختان، حرف زیادی دربارهی زندگی خصوصی درختان زده نشد. البته اگر بخواهم راستش رو بگویم، حرف زیادی دربارهی هیچ چیز زده نشد. مردی شب را به صبح میرساند، در این میان یاد برخی از خاطراتش میافتد، داستانهایی خیالی دربارهی آینده در ذهنش میپروراند و با صبح شدن و اطمینان حاصل کردن از اینکه ورونیکا دیگر برنمیگردد، قهوه درست میکند و داستان تمام میشود چون از اول هم قرار بر این بود داستان جایی تمام شود که یا ورونیکا برگردد، یا راوی مطمئن شود که او دیگر برنخواهد گشت. با اینکه داستان به شدت ساده بود و حرف زیادی برای گفتن نداشت و حتی کمی ملالانگیز بود، انتخاب جملات و شیوهی روایت به گونهای بود که گویا تجلی ملالآوری و کسالت و بیمعنایی خودِ زندگی بود و شاید همین صداقت تو را به ادامه دادنش وامیداشت.
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.