یادداشت محمدقائم خانی

                شروع و پایان خیلی خوبی داشت. و مگر می شود آغاز و انتهای کتابی خوب باشد و بدنه اش، نه. شیرین بود نصرش و فضا را خیلی خوب ساخته بود. تمام عناصر میلک جان پیدا کرده بودند و وارد تار و پود اثر شده بودند. با آنکه ماجرای عاشقانه محور کار بود، عشق را بازیچه داستان نکرده بود و به اصطلاح پیرنگ از دستش در نمی رفت. نویسنده می دانست چه می کند و داستان را فدای مخاطب نکرده بود. 

جغرافیا را چنان ساخته بود که مخاطب هوس می کند در اولین فرصت برود سمت روستاهای قزوین. جغرافیا تنها زمینه گفتن داستانی جدا ساخته پرداخته شده نبود، بلکه قصه از دل جغرافیا در می آمد. جغرافیا از شخصیت ها هم جدا نبود. میلک و میکلی ها و باورهاشان تمام رمان را ساخته بودند. جغرافیا باورها را ساخته بود، باورها قصه ها را، و قصه ها پیرنگ رمان را. به همین وضوح، رمان با ساختاری کاملا جدید، از دل جغرافیای قزوین بیرون آمده بود.

هرچند سلیقه من در بازگویی چنین داستان هایی، به گونه دیگری است، ولی ایرادی اساسی نمی توان به پیرنگ کار گرفت. شخصیت ها سر جایشان هستند و فضا به پیشبرد داستان کمک می کند. نویسنده با آرامش داستانش ار شروع می کند، آهسته آهسته قصه را پهن می کند، و بعد در یک فرصت مناسب دامنه را بر می چیند و نقطه پایان را می گذارد. نه از قصه می زند، و نه قصه را فدای ساخت نوین داستان می کند. ساختاری نو از دل عناصری کهن بیرون می کشد، که دستاورد کمی نیست. می توان به خاطر چنین تعادلی به یوسف علیخانی تبریک گفت.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.