یادداشت عینکی خوش‌قلب

                پرسی جکسون مجموعه کتابی بود که اسمش را زیاد شنیده بودم اما تابحال حتی ندیده بودمش. نوجوان‌های زیادی جلوی چشمم در موردش با ذوق حرف زده بودند (حتی غش کرده بودند) و من من هیچ چیز از این این ذوق و غش نمی‌فهمیدم. با عشق به داستان‌ها و دنیای کتاب‌های فانتزی غریبه نبودم. همه‌ی نوجوانی‌م بین کتاب‌ها و دنیاهای فانتزی گذشته بود. اما پرسی جکسون چیزی بود که بعد از نوجوانی من متولد شده بود. 

برای همین در واپسین روزهای ۲۳ سالگی سراغ راز پرسی جکسون رفتم. همان سوال همیشگی در مورد کتاب‌های محبوب "چی داره که این قدر دوستش دارن؟" پرسی حتی برای بعضی نوجوان‌ها در حد هری پاتر برای من بود. وقتی در موردش حرف می‌زدند که چشم‌هایشان برق می‌زد. به همین خاطر اولین مواجهه من با کتاب در چنین حالتی بود "خب آقای پرسی جکسون سعی کن خودتو بهم ثابت کنی!"


پرسی پسری بود که خوانش پریشی و بیش‌فعالی داشت و در ۱۲ سالگی متوجه می‌شد که پدر واقعی‌ش یکی از خدایان بزرگ یونان باستان است. مثل اکثر داستان‌های قهرمانانه، نوجوان معمولی تبدیل به یک نوجوان متفاوت و غیرمعمول می‌شود و ما باید در ماجراجویی‌ش برای نجات دنیا همراهش برویم. 
پرسی در جلد اول نتوانست خودش را به من ثابت کند. نه تنها پرسی که هیچ‌کدام از عناصر داستان نتوانستند این کار را بکنند. دنیای تخیلی داستان یک دنیای چارچوب‌دار بی‌نقص نبود. اگر هری‌پاتر خوانده باشید، متوجه می‌شوید که رولینگ برای جا دادن دنیای جادوگری‌ش در ذیل دنیای واقعی هزاران دلیل و توجیه خلق کرده. چیزی که ما در پرسی جکسون پیدایش نمی‌کردیم؛ یا اگر بود چندان قانع کننده نبود. خدایان و دورگه‌ها و هیولاها مشغول گشت و گذار و جنگ‌ و خرابکاری در دنیای واقعی بودند، بدون اینکه یک آدم‌ معمولی برایش سوال شود چه اتفاقی رخ داده؟ نویسنده کل ماجرا را با چیزی به نام "مِه" توجیه می‌کرد، که جلوی چشم آدم‌های معمولی را می‌گیرد و نمی‌گذارد دنیای خدایان را ببینند. و این مه خیلی وقت‌ها توجیه قانع کننده‌ای نبود. مثل زمانی که پرسی کف خیابان جلوی چشم همه با خدای جنگ می‌جنگید یا زمانی که همه پلیس کشور دنبالش بود و ماجرا به طرزی غیرمنطقی ختم به خیر می‌شد. برای همین احساس می‌کردم، دنیای تخیلی‌ای که ریک ریوردان ساخته چفت و بست لازم را ندارد. همان طور که روابط بین موجودات این دنیا هم چفت و بست لازم را نداشت. اگر در کتابی مثل هری پاتر شما یک نیروی شر دارید به نام ولدمورت و در مقابلش با دامبلدور رو به رو هستید. در "دزد آذرخش" خیر و شر طوری بهم پیچیده شده‌اند که دست آخر مشخص نیست شما و قهرمانتان کجا ایستاده‌اید. (البته این مساله شاید تا حدی حاصل روح حاکم بر اساطیر یونان باشد.) خلاصه امر اینکه احساس می‌کردم نویسنده برخلاف آثار موفق‌تر این ژانر (هری پاتر و ارباب حلقه‌ها و ...) برای ساخت دنیای جدید خودش تلاش چندانی نکرده است. این ضعف در پردازش مکان‌ها به دنیای فانتزی داستان ختم نمی‌شد. باقی مکان‌های قصه هم پردازش و جذابیت لازم را نداشتند. مثل "اردوگاه دورگه" که محل آموزش دورگه‌هاست و برنامه درسی‌ش، مسابقاتش و ... دقیقاً مشخص نیست و اگر بخواهیم آن را با هاگوارتز مقایسه کنیم (که شاید مقایسه‌ای منطقی نباشد) تقریباً هیچ حرفی برای گفتن ندارد.

از طرفی شخصیت پرسی و باقی شخصیت‌ها در سطح می‌ماندند و عمیق نمی‌شدند.‌ احساسات و شوخی‌هایشان را درک نمی‌کردم و روابط بین آن‌ها را نمی‌فهمیدم. حتی بعضی‌ ویژ‌گی‌ها انگار به زور به شخصیت‌ها چسبانده شده بود. مثلاً اینکه آقای دی موجود اعصاب خردکنی است یا گراور وفادار است. ما در رفتارهای شخصیت‌ها این ویژگی‌ها را نمی‌دیدیم، فقط گاهی راوی(یعنی خود پرسی) به آن‌ها اشاره می‌کرد. البته مشکل شخصیت‌ها تا حد زیادی در جلدهای بعدی برطرف می‌شد.

اما چیزی که تا اینجا که من ایستاده‌ام برطرف نشد. (یعنی جلد سوم مجموعه اول) شباهت بسیار زیاد تمامی حوادث داستان است. ریوردان به خودش زحمت نمی‌دهد گره متفاوتی در داستان ایجاد کند. فقط هر چند صفحه یک بار یک هیولا وسط راه پرسی می‌اندازد و او شمشیرش را بیرون می‌کشد و لت و پارش می‌کند. این قدر که چندین بار با خودم تکرار کردم "اَه بازم هیولا!". هیچ معما و حادثه و درگیری متفاوتی داستان را پیش نمی‌برد و همین باعث می‌شد که جلدهای مختلف شباهت قابل توجهی داشته باشند، و خواننده از این حجم حوادث تکراری خسته شود. مساله بعدی ریتم داستان است. نویسنده به خواننده اجازه نفس کشیدن و دمی آرمیدن نمی‌دهد، هیولا پشت هیولا و حادثه پشت حادثه. و مسلم است هر داستانی همان قدر که به صحنه‌های درگیری پر هیجان احتیاج دارد، به صحنه‌های آرام و بی‌دغدغه هم محتاج است. شاید کمبود همین صحنه‌ها در داستان موجب می‌شود که شخصیت‌ها عمق لازم را پیدا نکنند. چون ما نمی‌بینیم آن‌ها یک لحظه کنار هم بنشینند و بی‌دغدغه چند دیالوگ داشته‌باشند تا ما با آنچه درونشان می‌گذرد آشنا شویم. حتی گاهی اوقات نویسنده عامدانه این صحنه‌های بی‌دغدغه را حذف می‌کند و ما در طول داستان از ابتدا تا انتها شاهد یه درگیری نفس‌گیر هستیم.

شاید هنوز (بعد از خواندن سه جلد از مجموعه اول) وقت قضاوت راجع به تمامی مجموعه نباشد. اما چیزی که احساس می‌کنم این است که ریوردان بیشتر از اینکه به کیفیت آثارش فکر کند به کمیت آن‌ها فکر می‌کند‌‌. با وجود اینکه در این سه جلد پیشرفت کتاب از هر نظر قابل توجه است ولی شاید تمام خواننده‌ها این قدر باحوصله نباشند که تمام جلدهای متعدد این مجموعه را بخوانند که بالاخره به جای خوبش برسند! 
و آن طور در مقدمه کتاب نوشته بود، این قصه‌ها در بدو امر فقط وسیله‌ای برای سرگرمی فرزند بیش‌فعال نویسنده بوده و به همین خاطر شاید پرداخت لازم به روی عناصر آن انجام نشده.

احتمالاً به پرسی جکسون برای ثابت کردن خودش وقت بیشتری بدهم، تا بالاخره دلیل محبوبیت مرموزش را کشف کنم. اما چیزی که همین حالا هم می توانم بگویم که اگر به داستان فانتزی علاقه داریم مجموعه‌هایی خیلی بهتر از پرسی جکسون در ایران ترجمه شده. از هری‌پاتر گرفته تا آرتمیس فاول و سیپتیموس هیپ و ماجراهای دلتورا و روون پسری از رین. مجموعه‌هایی منسجم‌تر، قوی‌تر و جذاب‌تر.

و در آخر اعتراض می‌کنم به وضع نابسامان نشر کتاب، اسم‌های نامشخص و مشخص نبودن ترتیب مجموعه‌ها. آن قدر که هر بار برای خواندن جلد بعدی باید سراغ یک پرسی‌جکسون خوانده بروم و بپرسم:"من فلان جلد رو خوندم بعدی‌ش کدومه؟ از کدوم نشر؟" تا بالاخره جلد بعدی را پیدا کنم. و این مساله هنوز هم ادامه دارد...
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.