یادداشت سعیده رفیعی

                این کتاب رو ۱۴ سال پیش خوندم
اینکه موضوع و خط داستانی بعضی کتاب ها یادت نمیاد اما احساساتت در اون کتاب و هیجاناتت و تصاویر خود کتاب یا تصاویر ذهنی که یادت میمونه خییلی عجیب و جالبه
همونطور که گفتم داستان یادم رفته شاید دوباره بخونم تنها چیزی که یادمه: یه شب خییییلی سرد بود روستای پدری م بودیم حسابی جذب داستان شده بودم مامانم میگفت بسه دیگه (یا وقت خواب بود یا شام یا همچین چیزی) از طرفی دلم نمیومد تموم بشه چون کتاب مشابهش رو نداشتم که بازم بخونم از طرفی دوست داشتم بدونم چی میشه یادمه هیجان و اضطراب داشتم که چه اتفاقی میفته و آخرای داستان شوکه شدم و آخر آخر داستان گریه کردم.
حالا واقعا باید دوبارع بخونم تا ببینم واقعا هیجان داشت؟ واقعا میشه باهاش اشک ریخت؟
این نشون میده سن آدما برداشت شون از داستان شخصیت واقعی شون و تعداد کتاب های قوی و ضعیفی که قبلش خوندن و هزار تا از این دست عوامل کنار هم میشینن تا بشه یه یادداشتِ: خوب بود، عالی بود، چنگی به دل نمیزد، افتضاح بود و...
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.