یادداشت ترنج
1403/10/10
فادیه که بود؟! این بار نقطهی مخالف بیروتِ زهرا! خبرنگار مسلمان نمای مهربان و دلسوز، فادیه که اریحا، نوه فرماندۀ موساد، خشن و کارکشته، یهودی ای تعصبی در وجودش حبس بود... میدید زیبایی اسلام را خط به خط مسلمانان را بلد بود عزاداری خالصانه دیده بود.. ولی امان از آن ذهنیتی که فاران برایش ایجاد کرده بود! دل بسته بود به بَسامِ خبرنگار… آن مسلمان که همانند نامش همیشه تبسم داشت… بسامی که او را از بَر بود... حال از روی علاقه یا... یا... یا وظیفه! بسامِ خبرنگار که عضو موساد و نیروی امنیتی در ایران بود! میان هول و ولای عروسی یکی از رفقا... میهمانِ افتخاری و پر صلابتشان... بزم کوچکشان با حضور او منور شده بود... دستورِ انفجاری که فادیه قلباً دلش رضا نمیداد ولی دستور بود و مجبور به اطاعت! تروری بی موقع و زهرایی که به تنِ کم جانِ دانیالش مینگریست و میگریست... پروندهی باروتِ خیس! مصطفی و لیالی... هیام.. هیام.. هیام... چقدر با این نام غریب بود!! بذر کینه میکاشت در دل و وای از روزی که تنومند شود این درخت... درختی که دار برای فاران میشود.. آن فرمانده ی پست فطرتِ موساد! جست و گریز ها فراوان بود... آخر هم پناه گرفت به آن دشمنِ اسبق و دوستِ فعلی... بیروتِ زهرا... حاج اسماعیل... پروندهی جدید، نامی جدید، حبیبه! فادیه، اریحا، هیام و حبیبه.. در ذهنش جنگی میانشان بود! بسام هم با نام های جدیدش که آدم به آدم متفاوت بود بسام، رسول، حیدر، جواد و ... هر چه که بود! نفوذ به سیستم های فاران؛ آن دورهمیِ {مثلا} ساده که پلی شد برای قتل... ترور آن پَست... شاید اندکی زیاد آسوده اش کرده بود... آن خبرِ ناگوار... آن مسافرِ ۱:۲۰ دقیقه... [اصلا قسم به خستگی چشمانش که اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا …] بسام در راه حفاظت از هیام پر کشید هیام هم تهِ خط بود... حال هیامِ مسلمان یا اریحای یهودی؟! درنگ جایز نبود! شاید کمتر از دقیقه مانده بود... شروع کرد... أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ، شْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ ٱللَّٰهِ...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.