یادداشت ریحانه نیکوکار

 مثل نهنگ نفس تازه می کنم
         کتاب ۵۰۰ صفحه ای را در عرض سه روز تمام کردم. ۱۵۰ صفحه اول را دو هفته پیش خواندم. اما نشد ادامه دهم. موج‌ها زندگی بی‌رحمانه خودشان را بر صخره وجودم کوبیدند. در این دو روز که موج‌ها آرام گرفته بود. باقی کتاب را خواندم. این کتاب از لحاظ فرمی و محتوایی ارزش آن را دارد که چندین و چند بار خوانده شود. قلم خانم امیرزاده فوق العاده زیبا بود. تشبیه‌هایی که در کتاب بود هوش را از سر می‌پراند. رفت و برگشت‌های زیبا. همه چیزش عالی بود. این کتاب برایم سراسر درس زندگی بود. مستوره خیلی حالم را خوب کرد آنقدر که دوست نداشتم حتی برای لحظه ای کتاب را روی زمین بگذارم. با او خندیدم، بغض کردم، گریه کردم، فکر کردم و...
۵۰۰ صفحه کتاب را با مستوره زندگی کردم. حالا منِ جدیدی بعد از خواندن این کتاب خلق شده است. مستوره با استقامت خودش مراهم قوی کرد. به روح خسته ام جان تازه ای بخشید.
آخرین صفحه را خواندم و کتاب را بستم به جمله آخر فکر می‌کنم: تو من را زن آفریدی، تو من را مثل یک نهنگ قوی آفریدی.
به زندگی مستوره فکر می‌کنم.
به زنی که در اول کتاب تا خبر بارداری اش را می‌شنود به فکر سقط می‌افتد و حالا که فرزند چهارمش را باردار است و چقدر تغییر کرده است. زندگی دو بخش دارد یک بخش تئوری و یک بهش عملی. بخش تئوری راحت است. کتاب می‌خوانیم پای درس اساتید بزرگان می‌نشینیم و به خیال خودمان خیلی چیزها یاد گرفته ایم. اما در بخش عمل معلوم نیست که چند مرده حلاجیم
مستوره ارشد ادبیات داشت. رزومه کارهای فرهنگی اش پر بود. به قول امیریل( همسر مستوره): رزومه تورو به سنگ نشون بدی آب میشه. شخصیت مستوره مثل کاریکاتور رشد کرده بود. او فقط ابعاد اجتماعی اش بزرگ شده بود و ابعاد زنانگی و مادری اش همانطور مانده بود و خدا طوری زندگی اش را کنارهم چیند تا با مادری کردن و زن بودن باقی ابعادش را رشد دهد.
او عاشق می‌شود و انتخاب‌هایش اورا به غربت می‌کشاند.  ناخواسته باردار می‌شود و از آنجا رینگ بوکس زندگی اش شروع می‌شود. حالا وقت امتحان پس دادن بود. باید آنچه را که آموخته بود را عملی می‌کرد.
در طول خواندن کتاب انگار خودم را می‌دیدم. اول انکار می‌کردم که نه من مثل مستوره نیستم. من آگاهانه مادر شدم. من این توقف بین کارها و رویاهایم را پذیرفتم و...
اما عمیق تر که فکر کردم دیدم من هم ته دلم از اینکه خانه نشسته ام راضی نیستم. از همان روزی که فهمیدم مادر شده ام، گاهی بغضی در آن اعماق دلم فریاد می‌کشد. اما من نمی‌شنوم یا شاید هم وانمود می‌کنم که نمی‌شنوم. 
باید چوب بردارم حوض دلم را هم بزنم و لجن های ته حوض را بالا بیاورم.
      
3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.