یادداشت معصومه سعادت

پسرخاله وودرو
        این کتاب هم مثل بیشتر رمان های نوجوان، یک مدت از زندگی یک خانواده رو روایت می کرد که توش کلی اتفاقات اساسی می افتاد.

این اتفاق ها از فرار بلو، مادر وودرو و خاله ی جیپسی، شروع می شد. بعد از اون وودرو به خونه ی پدربزرگ و مادربزرگش می ره و با جیپسی رابطه ی خوبی بر قرار می کنه. جیپسی که از ناپدریش متنفره کم کم احساس بهتری نسبت بهش پیدا می کنه و دلیل فوت پدرش رو می فهمه و موهای زیبا و بلندش رو رو از ته می زنه، برای وودرو هم که چشمش چپه، یه دکتر خوب پیدا می شه که درمانش کنه و همه چیز خیلی بهتر می شه!!

با این کتاب خیلی چیزها رو می شد یاد گرفت. یکی ش این بود که به خاطر حرف مردم نباید غصه خورد! وودرو با این که می دونست همه ی مردم پشت سرش حرف می زنن، به روی خودش نمی اورد و با همه مهربون بود و سریع برای همه چیز داستان می ساخت و جوک تعریف می کرد.

یکی دیگه ش این بود که ظاهر چیزی نیست که اهمیت داره، باطنه که مهمه. چیزی که باعث فرار بلو و مرگ پدر جیپسی شده بود، همین موضوع بود، اون ها این رو درک نکرده بودن... خود وودرو هم ظاهرا کمی زشت بوده اما اونقدر شیرین و دوست داشتنی بود که بعد از مدتی کسی دیگه به ظاهرش اهمیت نمی داد.

یکی دیگه ش اینه که وقتی جای رو به رو شدن با مشکلات و حل کردنشون، ازشون فرار کنی، حل نمی شن و به دیگران هم ممکنه آسیب بزنن. مثل کابوس هایی که خود جیپسی می دید تااااا باز هم فرار بلو که باعث نا به سامانی وودرو شده بود و باز هم مرگ پدر جیپسی...

و آخرین چیزی که من یادم مونده هم اینه که آدم ها سفید سفید یا سیاه سیاه نیستن. همه اشتباهاتی دارن ولی این که این اشتباه خودآگاه باشه یا ناخودآگاه و کوچیک یا بزرگ مهمه.
      
2

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.