بعد از آن که از مقر فرماندهی پلیس بیرون آمدیم محمد از من جدا نشد، ولی موقع قدم زدن ساکت ساکت بود و هیچ حرف نمی زد.یک سنگ را (در حرکتی بدون توجه)هی با پایش جلو می انداخت.تا آن که گفتم<این سنگ رو نباید با پا زد>. به سرعت منظورم را متوجه شد و گفت:<توی دنیا فقط یه سنگ مقدس هست ،اون هم توی مکه است.فقط حجر الاسوده که بغلش می کنیم و می بوسیمش.ارزش سنگ خیابون،به دستیه که برش می داره و فکریه که پسِ اون برداشتن هست.این سنگ ها موقعی مقدس بودن که با برادرام (از بچه گرفته تا جوون)برشون می داشتیم و توی دست های ما تبدیل می شدن به موشک های توماهوک که آمریکایی ها می گن خطا نداره.