بریده کتابهای فاجعه فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 113 《هیوا بلند شو....بلند شو! فریب تردید را نخور، خورشید دروغ نیست، راست است، واقعیتی روشن و آشکار است.》 《تو که هستی؟》 《من دختر خورشیدم.》 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 114 نا امیدی چنگال های بلند و ترسناکش را به او نشان داد. هیوا گفت:《از من چه میخواهی؟》 《دلت را میخواهم، دلت...》 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 115 هیوا جلوی پای دختر خورشید بر زمین افتاد. چشمانش را بست و خورشید...خورشید...خورشید با هزاران پرتو نورانی و درخشان از عمق زخم های قلبش طلوع و دنیا را روشن کرد. 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 107 عشق مرده بود. عشق که بمیرد، دل هم میمیرد، دوست داشتن هم میمیرد. 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 111 هیوا گفت:《راه من خیلی دور است. باید بروم. راستی نامت چیست؟》 مرد زشت گفت: چطور مرا نمیشناسی، اسم من 《تردید》است. 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 109 هیوا بی آنکه به روی خود بیاورد گفت: ایمان اسلحهی من است. 0 1
بریده کتابهای فاجعه فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 113 《هیوا بلند شو....بلند شو! فریب تردید را نخور، خورشید دروغ نیست، راست است، واقعیتی روشن و آشکار است.》 《تو که هستی؟》 《من دختر خورشیدم.》 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 114 نا امیدی چنگال های بلند و ترسناکش را به او نشان داد. هیوا گفت:《از من چه میخواهی؟》 《دلت را میخواهم، دلت...》 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 115 هیوا جلوی پای دختر خورشید بر زمین افتاد. چشمانش را بست و خورشید...خورشید...خورشید با هزاران پرتو نورانی و درخشان از عمق زخم های قلبش طلوع و دنیا را روشن کرد. 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 107 عشق مرده بود. عشق که بمیرد، دل هم میمیرد، دوست داشتن هم میمیرد. 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 111 هیوا گفت:《راه من خیلی دور است. باید بروم. راستی نامت چیست؟》 مرد زشت گفت: چطور مرا نمیشناسی، اسم من 《تردید》است. 0 1 فراتر از باور 1403/4/6 فاجعه جلال ملکشا 5.0 1 صفحۀ 109 هیوا بی آنکه به روی خود بیاورد گفت: ایمان اسلحهی من است. 0 1