فرمانده جوان رو به ما گفت :((یک ساعت زندگی خالصانه برای خدا می ارزد به یک عمر زندگی در ناز و نعمت.)) تنم لرزید. خوب می دانیتم اگر تانک های اسرائیلی سیم خاردار مرز را کنار بزنند و تخت گاز مستقیم بیایند جلو، در کمتر از پنج دقیقه، به خرابه ای می رسند که جگر گوشه های او در آن خوابیده اند. با این حال این طور سخن می گفت.