بریده‌ کتاب‌های لحظه های انقلاب

روشنا

1402/06/27

بریدۀ کتاب

صفحۀ 12

تاریک که شد، مادرم از کوچه آمد و گفت: تو این جایی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: بچه‌های عفت سادات و ساسانِ علی‌آقا می‌گن تو سردسته بودی؟ گفتم: نه، من نبودم. بالا سرم ایستاده بود. گفت: عید فطر کجا بودی. اونم بگو نبودم. حرفی نزدم. نشست و گفت: عوض این حرفا، بُلن شو برو سر خونه زندگیت. برو فکر زن و بچه‌ت باش. به‌خدا، خمینی اگه بدونه یه مشت جوون مث ساسان و محسن و سعید و مسعود و حسین ریختن تو خیابان، خمینی خمینی می‌کنن، خودشم از خیر همه‌چی می‌گذره و همون نجف می‌شینه عبادتشو می‌کنه و شب‌به‌شبم، می‌ره زیارتشو می‌کنه. حالا اونا جوونن جاهل. تو که عاقلی. چل سالته. چرا آخه میای می‌ری تو این شلوغ‌پلوغیا. هرکی خره، تو پالونش، هرکی دَره تو دالونِش. به تو چه این حرفا. بیچاره او زن و بچه بدبختت‌. چل سال از عمرت گذشته چی داری؟ چه غلطی کردی؟ همه‌ش از همون وقتی که مدرسه می‌رفتی، رفتی دنبال این حرفا. یه روز دنبال این، یه روز دنبال اون، یه روز خارج یه روز ایران. این‌ور، اون‌ور. آخه تو کی پس سر عقل میای پسر؟ بشین کلاتو پیش خودت قاضی کن، ببین کی هستی، چی هستی، چی داری. مگه نمی‌بینی می‌ریزن، می‌گیرن، می‌برن، می‌کشن، نعششونم به صاحاباشون نمی‌دن؟