بریده‌ کتاب‌های ثروتمندترین مرد بابل

مهدیار

1402/10/23

بریدۀ کتاب

صفحۀ 102

کشاورزی که زبان حیوانات را بلد بود، هر شب در مزرعه‌اش قدم می‌زد تا به حرف حیواناتش خوب گوش کند. یک شب، گاو نر با خر از سختی کارش درد و دل می‌کرد: من از صبح تا شب شخم می‌زنم. اصلا مهم نیست که همواره گرم است یا پاهای من خسته است یا چقدر به این گردن من فشار می‌آید؛ با این حال، باید کار بکنم؛ اما تو یک موجود تنبلی. راحت لم می‌دهی و جز بردن و آوردن ارباب کار دیگری نداری. وقت‌هایی هم که ارباب در شهر کار نداشته باشد تو همه‌اش می‌خوری و می‌خوابی. خر برعکس جفتک پرانی هایش پسر خوبی بود و از سر مهربانی و دلسوزی به گاو گفت: خب، دوست عزیزم تو خیلی سخت کار می‌کنی. می‌خواهی بگویم که چطور می‌شود یک روز آرام و بی دردسر داشته باشی. صبح که برده می‌آید به محض اینکه خیش را به گردنت می‌اندازد خودت را به بی حالی بزن، اینطوری او فکر می‌کند که تو مریضی و نمی‌توانی کار بکنی. گاو، نظر خر را قبول کرد و صبح روز بعد، برده نزد کشاورز رفت و گفت که گاو مریض شده است و نمی‌تواند شخم بزند. کشاورز گفت: پس خیش را به گردن خر ببند تا او زمین را شخم بزند. :)