بریدۀ کتاب
1402/7/15
صفحۀ 211
هربار مادرش تماس می گرفت و سلام می داد حالت حمید عوض می شد. کاملا مؤدبانه رفتار می کرد . اگر درازکش بود، می نشست. اگر نشسته بود، می ایستاد . برایم این چیزها عجیب بود. گفتم:((حمید! مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی . همون طوری درازکش که داری استراحت می کنی با عمه صحبت کن .)) گفت : (( درسته مادرم نیست و نمی بینه، ولی خدا که هست . خدا که می بینه !))
هربار مادرش تماس می گرفت و سلام می داد حالت حمید عوض می شد. کاملا مؤدبانه رفتار می کرد . اگر درازکش بود، می نشست. اگر نشسته بود، می ایستاد . برایم این چیزها عجیب بود. گفتم:((حمید! مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی . همون طوری درازکش که داری استراحت می کنی با عمه صحبت کن .)) گفت : (( درسته مادرم نیست و نمی بینه، ولی خدا که هست . خدا که می بینه !))
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.