بریدۀ کتاب
1402/3/17
3.2
15
صفحۀ 91
چند وقت بود سرگیجه داشتم. فرق نمی کرد ایستاده، نشسته یا خوابیده باشم. حس می کردم تعادلم را از دست داده ام. حس می کردم زمین دارد از زیر پاهایم در می رود. دستم را دراز می کردم به چیزی چنگ بزنم که نیفتم و چیزی پیدا نمی کردم. مادرم می گفت: سردیت کرده. و مدام نبات داغ به خوردم می داد. روز تولدم شوهرم برایم ماشین ظرفشویی خرید که کارم کم بشود و عید که شد جارو برقی نو خرید. به هردویشان گفتم اگر چیزی به من بدهند که بتوانم به آن چنگ بزنم حالم خوب می شود و دیگر نمی افتم. مادرم و شوهرم به هم نگاه کردند و حرف نزدند.
چند وقت بود سرگیجه داشتم. فرق نمی کرد ایستاده، نشسته یا خوابیده باشم. حس می کردم تعادلم را از دست داده ام. حس می کردم زمین دارد از زیر پاهایم در می رود. دستم را دراز می کردم به چیزی چنگ بزنم که نیفتم و چیزی پیدا نمی کردم. مادرم می گفت: سردیت کرده. و مدام نبات داغ به خوردم می داد. روز تولدم شوهرم برایم ماشین ظرفشویی خرید که کارم کم بشود و عید که شد جارو برقی نو خرید. به هردویشان گفتم اگر چیزی به من بدهند که بتوانم به آن چنگ بزنم حالم خوب می شود و دیگر نمی افتم. مادرم و شوهرم به هم نگاه کردند و حرف نزدند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.