بریدۀ کتاب
1403/7/6
صفحۀ 380
لبخند زنان گفت:«سلام.» عینک دودی اش را از چشمش درآورد.«یه چیز خوب برام گرفتی؟» گفتم:«فکر کنم.» تلاش کردم تپش محکم قلبم را نادیده بگیرم. بعد قبل از اینکه بتوانم فکر کنم تا تحلیلش کنم یا بررسی کنم که چه کار دارم میکنم، خم شدم و **بوسیدمش**
لبخند زنان گفت:«سلام.» عینک دودی اش را از چشمش درآورد.«یه چیز خوب برام گرفتی؟» گفتم:«فکر کنم.» تلاش کردم تپش محکم قلبم را نادیده بگیرم. بعد قبل از اینکه بتوانم فکر کنم تا تحلیلش کنم یا بررسی کنم که چه کار دارم میکنم، خم شدم و **بوسیدمش**
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.