بریدۀ کتاب

maryam

1402/06/10

بریدۀ کتاب

صفحۀ 50

اَناربانو می گوید: «خوش به حال آن هایی که بچه های سربه راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می آمد. همش می خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یک جایِ دیگر. کجا؟ خودشان هم نمی دانستند. ما که جوان بودیم یک جا بیشتر نمی شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.» اوّل و آخر دنیا! می گویم: «اَناربانو، خوش به حالت که جای خودت را پیدا کرده ای.»

اَناربانو می گوید: «خوش به حال آن هایی که بچه های سربه راه دارند. پسرهای من از بچگی هوایی بودند. آرام و قرار نداشتند. از مردم ده بدشان می آمد. همش می خواستند بروند شهر. بروند تهران. بروند یک جایِ دیگر. کجا؟ خودشان هم نمی دانستند. ما که جوان بودیم یک جا بیشتر نمی شناختیم. یزد برایمان اول و آخر دنیا بود.» اوّل و آخر دنیا! می گویم: «اَناربانو، خوش به حالت که جای خودت را پیدا کرده ای.»

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.