بریدهای از کتاب مرضیه: حکایت یک اسم؛ روایت یک زندگی اثر لطیفه نجاتی
1403/5/16
صفحۀ 28
دبیرستانی بودم که یکی از پسرهای فامیل دانشجوی دانشگاه تهران شد. یادم نیست چه اتفاقی باعث شده بود اوضاع دانشگاه به هم بریزد. پانزده روزی آمد ورامین و خانهی ما ماند. در تمام این پانزده روز ما با هم در یک خانه زندگی میکردیم اما حتی یک بار او را ندیدم. نه آقاجان این فرصت را فراهم کرد نه خودم کنجکاو شدم. او در اتاقی جدا با مردهای خانه بود. فقط از روی کفشهایش که جلوی در اتاق بود، میفهمیدم هنوز مهمان ماست. عادت داشتم در خیابان هم سرم را بیندازم پایین و راه بروم. از مردها فقط کفشهایشان را میدیدم. ده روزی از بودن این مهمان در خانهی ما میگذشت که یک روز در حالیکه از مدرسه برمیگشتم، دیدم مردی دارد به خانهی ما نزدیک میشود. از روی کفشهایش شناختمش. همان پسر فامیلمان بود. تازه بعد از ده روز مهمانمان را دیدم! دور ایستادم تا وارد خانه شود و بعد رفتم تو.
دبیرستانی بودم که یکی از پسرهای فامیل دانشجوی دانشگاه تهران شد. یادم نیست چه اتفاقی باعث شده بود اوضاع دانشگاه به هم بریزد. پانزده روزی آمد ورامین و خانهی ما ماند. در تمام این پانزده روز ما با هم در یک خانه زندگی میکردیم اما حتی یک بار او را ندیدم. نه آقاجان این فرصت را فراهم کرد نه خودم کنجکاو شدم. او در اتاقی جدا با مردهای خانه بود. فقط از روی کفشهایش که جلوی در اتاق بود، میفهمیدم هنوز مهمان ماست. عادت داشتم در خیابان هم سرم را بیندازم پایین و راه بروم. از مردها فقط کفشهایشان را میدیدم. ده روزی از بودن این مهمان در خانهی ما میگذشت که یک روز در حالیکه از مدرسه برمیگشتم، دیدم مردی دارد به خانهی ما نزدیک میشود. از روی کفشهایش شناختمش. همان پسر فامیلمان بود. تازه بعد از ده روز مهمانمان را دیدم! دور ایستادم تا وارد خانه شود و بعد رفتم تو.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.