بریدهای از کتاب مردگان باغ سبز اثر محمدرضا بایرامی
دیروز
4.2
12
صفحۀ 41
شروع کردند به قسم خوردن به خدا و پیغمبر و ائمه و امامزادهای که نه بالاش میشناخت و نه سرهنگ گویا و آنها جهتش را نشان میدادند و انگار تو روستاشان بود یا همان نزدیکیها. و لابد اصلاً تصور یا شاید بشود گفت تخیل هم نمیکردند یا یادشان رفته بود که این سرهنگی که دارند براش قسم پشت قسم میخورند و حوالهاش میدهند به امامزاده یک وقتی تودهای بوده و بعد شده فرقهای و در هر حال - اگر بیاعتقاد هم نباشد نباید هم دل خوشی هم از خدا و پیغمبر و این جور چیزها داشته باشد همان طور که آنها هم نباید به عنوان یک فدایی و عضو حزب، زیاد از این چیزها مایه بگذارند. ولی انگار از آن وقتهایی بود که همه فراموش کرده بودند که چی باید باشند یا قرار بوده باشند.
شروع کردند به قسم خوردن به خدا و پیغمبر و ائمه و امامزادهای که نه بالاش میشناخت و نه سرهنگ گویا و آنها جهتش را نشان میدادند و انگار تو روستاشان بود یا همان نزدیکیها. و لابد اصلاً تصور یا شاید بشود گفت تخیل هم نمیکردند یا یادشان رفته بود که این سرهنگی که دارند براش قسم پشت قسم میخورند و حوالهاش میدهند به امامزاده یک وقتی تودهای بوده و بعد شده فرقهای و در هر حال - اگر بیاعتقاد هم نباشد نباید هم دل خوشی هم از خدا و پیغمبر و این جور چیزها داشته باشد همان طور که آنها هم نباید به عنوان یک فدایی و عضو حزب، زیاد از این چیزها مایه بگذارند. ولی انگار از آن وقتهایی بود که همه فراموش کرده بودند که چی باید باشند یا قرار بوده باشند.
عطیه عیاردولابی
22 ساعت پیش
1