بریده‌ای از کتاب ما ایوب نبودیم اثر فاطمه ستوده

بریدۀ کتاب

صفحۀ 53

ایستاده بودیم با بطری‌های آب معدنی، کنسرو، باند و گاز استریل و می‌گفتیم «چیزی لازم نداری؟ اگه کمک خواستی، من این جا هستم.» مثل جوان‌ترهایی که می‌خواهند در مراسم ختم کاری کنند و کمکی جز جفت‌کردن کفش‌ها و گرداندن سینی خرما از دستشان بر نمی‌آید. چنین حضوری صادقانه است اما کافی نیست. چرا که هر مراسمی بالاخره بزرگ‌تری می‌خواهد که به اندازه کافی مرگ دیده باشد و بداند هر کس دقیقاً باید چه کند.

ایستاده بودیم با بطری‌های آب معدنی، کنسرو، باند و گاز استریل و می‌گفتیم «چیزی لازم نداری؟ اگه کمک خواستی، من این جا هستم.» مثل جوان‌ترهایی که می‌خواهند در مراسم ختم کاری کنند و کمکی جز جفت‌کردن کفش‌ها و گرداندن سینی خرما از دستشان بر نمی‌آید. چنین حضوری صادقانه است اما کافی نیست. چرا که هر مراسمی بالاخره بزرگ‌تری می‌خواهد که به اندازه کافی مرگ دیده باشد و بداند هر کس دقیقاً باید چه کند.

198

18

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.