بریدۀ کتاب
1403/3/15
صفحۀ 219
داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد. روغن داغ روی دستش ریخته بود. کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود. وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده؛ خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: 《تو چرا زن دایی کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود. کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش. تازه اون که مادره! باید بلافاصله میرفتی!》
داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد. روغن داغ روی دستش ریخته بود. کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود. وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده؛ خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: 《تو چرا زن دایی کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود. کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش. تازه اون که مادره! باید بلافاصله میرفتی!》
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.