بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 74

پیرمرد در کاغذی که به او داده بودند تا به سوال هایی جواب دهد ، نوشته بود :« این ساعت سال هاست به من گفته است : دیر شد ، بجنب ، کسی انتظار می کشد . باید این تابلو کشیده شود. جلسه شروع شد . ساعت بازدید نمایشگاه به پایان رسید . فیلم شروع شد. بانک تعطیل شد.نان تمام شد . نانوایی بست . نیمرو سوخت . یارو گذاشت رفت . رفیقت رفت . دکتر رفت. داروخانه بست . عمرت تمام شد. بیچاره ام کرد این ساعت ، سال، شب و روز گفت و گفت . و هشدار داد. بس که گفت « دیر شد» یادم نمی آید گفته باشد « حالا حالا خیلی مانده تا دیر بشود. نگران نباش . سر فرصت برو . بدون دلهره به کار و زندگی ات برس.»

پیرمرد در کاغذی که به او داده بودند تا به سوال هایی جواب دهد ، نوشته بود :« این ساعت سال هاست به من گفته است : دیر شد ، بجنب ، کسی انتظار می کشد . باید این تابلو کشیده شود. جلسه شروع شد . ساعت بازدید نمایشگاه به پایان رسید . فیلم شروع شد. بانک تعطیل شد.نان تمام شد . نانوایی بست . نیمرو سوخت . یارو گذاشت رفت . رفیقت رفت . دکتر رفت. داروخانه بست . عمرت تمام شد. بیچاره ام کرد این ساعت ، سال، شب و روز گفت و گفت . و هشدار داد. بس که گفت « دیر شد» یادم نمی آید گفته باشد « حالا حالا خیلی مانده تا دیر بشود. نگران نباش . سر فرصت برو . بدون دلهره به کار و زندگی ات برس.»

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.