بریدۀ کتاب
1402/3/16
صفحۀ 83
حمید موقع حساب کردن پول تابلو، در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید: «انگشتر دُرّ نجف دارید؟» فروشنده جواب داد:«سفارش دادیم، احتمالاً برامون بیارن.» از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت:« این انگشتر رو میبینی خانوم؟ دُرّ نجفه. همیشه همراهمه. شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن. باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری.»
حمید موقع حساب کردن پول تابلو، در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید: «انگشتر دُرّ نجف دارید؟» فروشنده جواب داد:«سفارش دادیم، احتمالاً برامون بیارن.» از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت:« این انگشتر رو میبینی خانوم؟ دُرّ نجفه. همیشه همراهمه. شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن. باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.