بریدهای از کتاب دیر درخت نارنج: بخش اول اثر سامانتا شانون
1402/10/25
صفحۀ 266
همان چشم هایی که خوب میشناخت، اما لبخند از آنها رفته بود. دهانی که بی درنگ به لبخند باز میشد، دیگر دوباره نمیخندید. تنها چیزی که لوت میتوانست ببیند، خونی بود که از میان سنگ ها جاری شده بود
همان چشم هایی که خوب میشناخت، اما لبخند از آنها رفته بود. دهانی که بی درنگ به لبخند باز میشد، دیگر دوباره نمیخندید. تنها چیزی که لوت میتوانست ببیند، خونی بود که از میان سنگ ها جاری شده بود
4
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.