بریدۀ کتاب

مسیح

1402/8/16

تو شهید نمی شوی: روایت هایی از حیات جاودانه شهید محمودرضا بیضایی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 90

« زحمت کشیدم با تصادف نمیرم ! » تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. میتوانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ میخورد؛ همه اش هم تماسهای کاری چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن ولی نمیشد .انگار گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت میدیدمش میگفتم بده من رانندگی کنم. با این همه، دقت رانندگیاش خوب بود همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت گفت: کم رانندگی میکرد یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش میگم من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم تا مینشست پشت فرمان کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا میبندی؟ اینجا که پلیس نیست.» گفت: «میدانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟»

« زحمت کشیدم با تصادف نمیرم ! » تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. میتوانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ میخورد؛ همه اش هم تماسهای کاری چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن ولی نمیشد .انگار گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت میدیدمش میگفتم بده من رانندگی کنم. با این همه، دقت رانندگیاش خوب بود همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت گفت: کم رانندگی میکرد یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش میگم من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم تا مینشست پشت فرمان کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا میبندی؟ اینجا که پلیس نیست.» گفت: «میدانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟»

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.