بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 158

دستهایش را کرد توی جیب بارانیش چند چیز هم به عنوان وصیت و نصیحت. اول این که هر هنرمندی باید پیش از هر چیز خلاق باشد و این همان جاست که هر چه بیشتر به خداوند شبیه می شود هنرمند جهان خودش را خلق میکند و آن را مقابل جهانهای موجود خوانندگان میگذارد و به یادشان می آورد که جهان آنها تنها یکی از جهانهای ممکن برای زندگی ست و میشود جور دیگری زندگی کرد من از تو میخواهم که تکراری نباشی میخواهم آرام آرام دنیای خودت را بسازی و با ساختن این دنیا شور و شوق و ایمان به تغییر و بهتر شدن را در آدمها ایجاد کنی میخواهم قول بدهی که تمام سعیت را میکنی. به نیمرخ استاد خیره ،شدم به سبیل خاکستریش که یخ زده بود و بخاری که از دهانش بیرون می آمد نگاهم نکرد. دوم این که داستان چیزی ست شبیه الهام چیزی که از درون آدم فوران میکند. پس آن را به یک کار مکانیکی خشک تبدیل نکن چیزهایی را که به ذهنت میرسد بنویس باکی هم از خوب یا بد شدنش نداشته باش وقتی تمام شد بگذارش توی کشو و دَرَش را قفل کن و چند وقتی سراغش نرو آن قدر که فاصله ی لازم میان تو و اثرت ایجاد ،شود تا بتوانی آن را نه به عنوان نویسنده‌ی اثر، که به عنوان یک خواننده ی آگاه داوری کنی تنها در این مرحله است که دانش تو درباره ی داستان نویسی به کمکت میآید تا داستانت را صیقل بزنی زائدها را بتراشی و کمبودها را اضافه کنی و آن قدر این کار را تکرار کنی تا یک جواهر داشته باشی وقتی خودت را راضی کرد اگر بدهی آدمهای دیگر هم رویش نظر بدهند چه بهتر البته آدمهای وارد. هر داستان تو باید چنان باشد که گویی تنها همین یک اثر از تو در جهان باقی میماند برگشت و نگاهم کرد. روشن است؟ خندیدم روشن... روشن روشن چشمهایم را بستم و گفتم استاد نمیدانم چطور تشکر کنم .خیلی...

دستهایش را کرد توی جیب بارانیش چند چیز هم به عنوان وصیت و نصیحت. اول این که هر هنرمندی باید پیش از هر چیز خلاق باشد و این همان جاست که هر چه بیشتر به خداوند شبیه می شود هنرمند جهان خودش را خلق میکند و آن را مقابل جهانهای موجود خوانندگان میگذارد و به یادشان می آورد که جهان آنها تنها یکی از جهانهای ممکن برای زندگی ست و میشود جور دیگری زندگی کرد من از تو میخواهم که تکراری نباشی میخواهم آرام آرام دنیای خودت را بسازی و با ساختن این دنیا شور و شوق و ایمان به تغییر و بهتر شدن را در آدمها ایجاد کنی میخواهم قول بدهی که تمام سعیت را میکنی. به نیمرخ استاد خیره ،شدم به سبیل خاکستریش که یخ زده بود و بخاری که از دهانش بیرون می آمد نگاهم نکرد. دوم این که داستان چیزی ست شبیه الهام چیزی که از درون آدم فوران میکند. پس آن را به یک کار مکانیکی خشک تبدیل نکن چیزهایی را که به ذهنت میرسد بنویس باکی هم از خوب یا بد شدنش نداشته باش وقتی تمام شد بگذارش توی کشو و دَرَش را قفل کن و چند وقتی سراغش نرو آن قدر که فاصله ی لازم میان تو و اثرت ایجاد ،شود تا بتوانی آن را نه به عنوان نویسنده‌ی اثر، که به عنوان یک خواننده ی آگاه داوری کنی تنها در این مرحله است که دانش تو درباره ی داستان نویسی به کمکت میآید تا داستانت را صیقل بزنی زائدها را بتراشی و کمبودها را اضافه کنی و آن قدر این کار را تکرار کنی تا یک جواهر داشته باشی وقتی خودت را راضی کرد اگر بدهی آدمهای دیگر هم رویش نظر بدهند چه بهتر البته آدمهای وارد. هر داستان تو باید چنان باشد که گویی تنها همین یک اثر از تو در جهان باقی میماند برگشت و نگاهم کرد. روشن است؟ خندیدم روشن... روشن روشن چشمهایم را بستم و گفتم استاد نمیدانم چطور تشکر کنم .خیلی...

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.