بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 71

تمام قد ایستاده بود و می‌پرسید آیا به خدا اعتقاد دارم. گفتم نه. با عصبانیت نشست. گفت این محال است؛ همه‌ی آدم ها به خدا معتقدند، حتی آنهایی که به خدا پشت می‌کنند. این اعتقاد او بود و اگر در این اعتقادش شک می‌کرد زندگی‌اش بی‌معنا می‌شد. فریاد زد:"شما می‌خواهید زندگی من بی‌معنا شود؟" تا جایی که من می‌فهمیدم این ربطی به من نداشت و همین را به او گفتم. اما او از آن طرف میز صلیب را تقریبا زیر دماغ من گرفته بود و بی‌هیچ منطقی فریاد می‌زد:"من یک مسیحی‌ام. من از خدا می‌خواهم همه‌ی گناهانت را ببخشد.چه‌طور می‌توانی معتقد نباشی که او بخاطر تو رنج کشیده؟". مثل هرباری که میخواهم از شر کسی خلاص شوم قیافه ای به خودم گرفتم که انگار با همه‌ی حرف‌هایش موافقم. دیدم احساس پیروز می‌کند. "دیدی، دیدی، تو اعتقاد داری، تو به او توکل می‌کنی، بگو که به او توکل می‌کنی." گفتن ندارد که باز هم گفتم نه. افتاد روی صندلی‌اش.

تمام قد ایستاده بود و می‌پرسید آیا به خدا اعتقاد دارم. گفتم نه. با عصبانیت نشست. گفت این محال است؛ همه‌ی آدم ها به خدا معتقدند، حتی آنهایی که به خدا پشت می‌کنند. این اعتقاد او بود و اگر در این اعتقادش شک می‌کرد زندگی‌اش بی‌معنا می‌شد. فریاد زد:"شما می‌خواهید زندگی من بی‌معنا شود؟" تا جایی که من می‌فهمیدم این ربطی به من نداشت و همین را به او گفتم. اما او از آن طرف میز صلیب را تقریبا زیر دماغ من گرفته بود و بی‌هیچ منطقی فریاد می‌زد:"من یک مسیحی‌ام. من از خدا می‌خواهم همه‌ی گناهانت را ببخشد.چه‌طور می‌توانی معتقد نباشی که او بخاطر تو رنج کشیده؟". مثل هرباری که میخواهم از شر کسی خلاص شوم قیافه ای به خودم گرفتم که انگار با همه‌ی حرف‌هایش موافقم. دیدم احساس پیروز می‌کند. "دیدی، دیدی، تو اعتقاد داری، تو به او توکل می‌کنی، بگو که به او توکل می‌کنی." گفتن ندارد که باز هم گفتم نه. افتاد روی صندلی‌اش.

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.