بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 249

«بانو، من در این شهر غریبم. کسی را ندارم. نمی توانم حق و باطل را تشخیص بدهم. راه سعادت را به من نشان بده.» آب دهانش را قورت داد و به سختی گفت: «انّ السّعید، کلّ السّعید، حقّ السّعید من أحبّ علیًّا في حیاته و مماته.»

«بانو، من در این شهر غریبم. کسی را ندارم. نمی توانم حق و باطل را تشخیص بدهم. راه سعادت را به من نشان بده.» آب دهانش را قورت داد و به سختی گفت: «انّ السّعید، کلّ السّعید، حقّ السّعید من أحبّ علیًّا في حیاته و مماته.»

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.