بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 9

ققنوس قاتی آدم هایی شد که منتظر اتوبوس این پا و آن پا می کردند. به ساعت مچی اش نگاه کرد .دستکش دست کرده بود و یک لیوان کاغذی داشت .هرکس نیم نگاهی به او می انداخت فکر می کرد یک آدم عادی و معمولی است ...

ققنوس قاتی آدم هایی شد که منتظر اتوبوس این پا و آن پا می کردند. به ساعت مچی اش نگاه کرد .دستکش دست کرده بود و یک لیوان کاغذی داشت .هرکس نیم نگاهی به او می انداخت فکر می کرد یک آدم عادی و معمولی است ...

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.