بریده‌ای از کتاب مردی که خواب است اثر ژرژ پرک

بریدۀ کتاب

صفحۀ 35

نمی‌توانی به سگ بی‌اعتنا باشی، همچنان که نمی‌توانی به آدم بی‌اعتنا باشی. اما هرگز با هیچ درختی حرف نخواهی زد. نمی‌توانی پیش چشم سگ زندگی کنی، چون هر لحظه از تو خواهد خواست زندگی‌اش را تأمین کنی، غذایش بدهی، نازش را بکشی و برایش آدم باشی، ارباب و خدایی که اسمش را بغرّد و وادارش کند فوری دراز بکشد. اما درخت از تو هیچ نمی‌خواهد. می‌توانی خدای سگ‌ها و گربه‌ها و تهیدستان باشی، یک قلاده کافی است و قدری آسان‌گیری و مقداری پول و پله، اما هرگز ارباب درخت نخواهی بود. فقط خواهی توانست درخت شدنِ خودت را بخواهی.

نمی‌توانی به سگ بی‌اعتنا باشی، همچنان که نمی‌توانی به آدم بی‌اعتنا باشی. اما هرگز با هیچ درختی حرف نخواهی زد. نمی‌توانی پیش چشم سگ زندگی کنی، چون هر لحظه از تو خواهد خواست زندگی‌اش را تأمین کنی، غذایش بدهی، نازش را بکشی و برایش آدم باشی، ارباب و خدایی که اسمش را بغرّد و وادارش کند فوری دراز بکشد. اما درخت از تو هیچ نمی‌خواهد. می‌توانی خدای سگ‌ها و گربه‌ها و تهیدستان باشی، یک قلاده کافی است و قدری آسان‌گیری و مقداری پول و پله، اما هرگز ارباب درخت نخواهی بود. فقط خواهی توانست درخت شدنِ خودت را بخواهی.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.