بریدهای از کتاب جوانه و سنگ اثر سرور کتبی
1403/8/12
صفحۀ 20
تاریکی هر لحظه بیشتر می شد اما در لحظه ای که تیرگی میخواست جوانه را برای همیشه در خود بگیرد، ناگهان رطوبت دلپذیر و گوارایی را در ریشه اش احساس کرد.سرش را بالا آورد و فریاد زد:آب!بوی آب می شنوم! جوانه تکانی خورد و به جلو نگاه کرد.تیرگی از برابر چشم هایش گریخته بود و او همه چیز را به روشنی میدید.جوانه به زمین خیره شد.آب پاک و درخشانی زیر پایش بر زمین دشت جاری بود.آب به روشنایی آفتاب بود و به زیبایی زندگی. جوانه،با بهت و حیرت به این آب دلپذیر و خنک نگاه کرد.ریشه اش را به دست جریان آب خنک سپرد و برگ های کوچکش را در آب شست. خاک تشنه،آب را با دل و جوان می مکید.جوانه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا سر چشمه این آب دلپذیر را پیدا کند اما ناگهان بر جای خود خشکش زد: سنگ شکافته شده بود و از قلب او،چشمه پاک و زلالی می جوشید.
تاریکی هر لحظه بیشتر می شد اما در لحظه ای که تیرگی میخواست جوانه را برای همیشه در خود بگیرد، ناگهان رطوبت دلپذیر و گوارایی را در ریشه اش احساس کرد.سرش را بالا آورد و فریاد زد:آب!بوی آب می شنوم! جوانه تکانی خورد و به جلو نگاه کرد.تیرگی از برابر چشم هایش گریخته بود و او همه چیز را به روشنی میدید.جوانه به زمین خیره شد.آب پاک و درخشانی زیر پایش بر زمین دشت جاری بود.آب به روشنایی آفتاب بود و به زیبایی زندگی. جوانه،با بهت و حیرت به این آب دلپذیر و خنک نگاه کرد.ریشه اش را به دست جریان آب خنک سپرد و برگ های کوچکش را در آب شست. خاک تشنه،آب را با دل و جوان می مکید.جوانه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا سر چشمه این آب دلپذیر را پیدا کند اما ناگهان بر جای خود خشکش زد: سنگ شکافته شده بود و از قلب او،چشمه پاک و زلالی می جوشید.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.