بریدۀ کتاب
1402/11/3
4.0
80
صفحۀ 138
ـ «... برگشتم قم؛ با غَسّانحیدر. بدون خلیل و مجتبی. تمام راه چشمم به خورشیدی بود که داشت غروب میکرد؛ مثل زندگی من. مثل آرزوهای من. مثل آرزوهای خلیل. مسجد شیعیان در شیلی. تبلیغ در آمریکای لاتین. ساختن خانه در فلسطین. گُر و گُر بچهآوردن. زمزمه کردم زیر لب «وطن روز را آغاز کن. محبوب من آواز روز را دوست دارد!» کلید را که در قفل خانه چرخاندم حس غربت و تنهایی، پاشنۀ پوتین سرباز اسرائیلی شد بیخ گلویم. نمیخواستم خودم را بریزم بیرون. غَسّانحیدر همینطورش بهانۀ خلیل را میگرفت. وای به حال اینکه من هم آینۀ دق شوم. سعی کردم دل نبازم. باید توکل میکردم به خدا. ... » صص 138 و 139
ـ «... برگشتم قم؛ با غَسّانحیدر. بدون خلیل و مجتبی. تمام راه چشمم به خورشیدی بود که داشت غروب میکرد؛ مثل زندگی من. مثل آرزوهای من. مثل آرزوهای خلیل. مسجد شیعیان در شیلی. تبلیغ در آمریکای لاتین. ساختن خانه در فلسطین. گُر و گُر بچهآوردن. زمزمه کردم زیر لب «وطن روز را آغاز کن. محبوب من آواز روز را دوست دارد!» کلید را که در قفل خانه چرخاندم حس غربت و تنهایی، پاشنۀ پوتین سرباز اسرائیلی شد بیخ گلویم. نمیخواستم خودم را بریزم بیرون. غَسّانحیدر همینطورش بهانۀ خلیل را میگرفت. وای به حال اینکه من هم آینۀ دق شوم. سعی کردم دل نبازم. باید توکل میکردم به خدا. ... » صص 138 و 139
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.