بریدۀ کتاب

مهدی

1402/05/13

بریدۀ کتاب

صفحۀ 64

توی واگنها، کوران شدید هوا و همچنین دوستداران جيب مردم، پرسه می زنند. وحشتناک است... سرم را از پنجره در می آورم و بی هدف، به دور دستهای بیکران خیره میشوم همه چراغ ها سبزند: یقیناً بــه ایــن زودی ها جنجال در نخواهد گرفت. نه قرص ماه پیداست، نه چراغ های ایستگاه... ، ظلمت ،ملال، فکر ،مرگ خاطرات دوران کودکی... خدای من! زیر لب زمزمه میکنم گناهکارم!!! وای که چقدر آلوده به گناهم...» از پشت دستی به درون جیب شلوارم می لغزد گرچه جیبم تهی است، با این همه هراسان میشوم.... به سمت صاحب دست بر میگردم. مردی ناشناس، پشت سرم ایستاده است، کلاه شاپو حصیری بر سر و بلوز خاکستری رنگ به تن دارد. دستم را به جیبهایم میمالم و می پرسمچه میخواهید؟

توی واگنها، کوران شدید هوا و همچنین دوستداران جيب مردم، پرسه می زنند. وحشتناک است... سرم را از پنجره در می آورم و بی هدف، به دور دستهای بیکران خیره میشوم همه چراغ ها سبزند: یقیناً بــه ایــن زودی ها جنجال در نخواهد گرفت. نه قرص ماه پیداست، نه چراغ های ایستگاه... ، ظلمت ،ملال، فکر ،مرگ خاطرات دوران کودکی... خدای من! زیر لب زمزمه میکنم گناهکارم!!! وای که چقدر آلوده به گناهم...» از پشت دستی به درون جیب شلوارم می لغزد گرچه جیبم تهی است، با این همه هراسان میشوم.... به سمت صاحب دست بر میگردم. مردی ناشناس، پشت سرم ایستاده است، کلاه شاپو حصیری بر سر و بلوز خاکستری رنگ به تن دارد. دستم را به جیبهایم میمالم و می پرسمچه میخواهید؟

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.