بریدۀ کتاب
فکرکرد:((نمیدانم کجا، داستان مردی را خواندم که به مرگ محکوم شده بود. ساعتی مانده به اجرای حکم اعدام، میگفت یا فکر میکرد که اگر مجبور بود جایی زندگی کند مثل صخرهای بلند، لبهی پرتگاهی باریک که فقط به اندازه ایستادن یک نفر جا داشته باشد،جایی که دور تا دورش درههای بیانتها، اقیانوس، ظلمت ابدی، تنهایی ابدی، طوفانهای ابدی باشد؛ اگر مجبور بود یک عمر، هزار سال، یا اصلا تا قیام قیامت، در چنین شرایطی زندگی کند، باز هم ترجیح میداد زندگی کند تا این که همان دم بمیرد! آخ، فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن! تحت هر شرایطی... فقط زندگی کردن! چه حقیقتی است اين، خدا، چه حقیقتی!))
فکرکرد:((نمیدانم کجا، داستان مردی را خواندم که به مرگ محکوم شده بود. ساعتی مانده به اجرای حکم اعدام، میگفت یا فکر میکرد که اگر مجبور بود جایی زندگی کند مثل صخرهای بلند، لبهی پرتگاهی باریک که فقط به اندازه ایستادن یک نفر جا داشته باشد،جایی که دور تا دورش درههای بیانتها، اقیانوس، ظلمت ابدی، تنهایی ابدی، طوفانهای ابدی باشد؛ اگر مجبور بود یک عمر، هزار سال، یا اصلا تا قیام قیامت، در چنین شرایطی زندگی کند، باز هم ترجیح میداد زندگی کند تا این که همان دم بمیرد! آخ، فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن! تحت هر شرایطی... فقط زندگی کردن! چه حقیقتی است اين، خدا، چه حقیقتی!))
25
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.