بریدۀ کتاب
نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد؛ کسانی که درد نکشیدهاند، این کلمات را نمیفهمند. به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظه خوشی، جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را میکرد. من دیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هرگونه مفهوم و معنی بود. من میان رجالهها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، به طوری که فراموش کرده بودم که سابق بر این جزو دنیای آنها بودم. چیزی که وحشتناک بود، حس میکردم که نه زندهی زنده هستم و نه مردهی مرده، فقط یک مردهی متحرک بودم که رابطه با دنیای زندهها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم.
نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد؛ کسانی که درد نکشیدهاند، این کلمات را نمیفهمند. به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظه خوشی، جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را میکرد. من دیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هرگونه مفهوم و معنی بود. من میان رجالهها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، به طوری که فراموش کرده بودم که سابق بر این جزو دنیای آنها بودم. چیزی که وحشتناک بود، حس میکردم که نه زندهی زنده هستم و نه مردهی مرده، فقط یک مردهی متحرک بودم که رابطه با دنیای زندهها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم.
1
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.