از صبح، ذهنم درگیر واژۀ «تصمیمگیری» بود.
دیروز، ناگزیر، واقعا ناگزیر، یک تصمیم بزرگ گرفتم؛ خیلی بزرگ. تقریبا قلبم هزار پاره شد تا بتونم انتخاب کنم. البته هنوز هم با فکر کردن بهش حس دلهره دارم، ولی کمکم دارم یاد میگیرم که با این حسهای مزاحم کنار بیام.
یه روزهایی آدم باید انتخاب کنه و تصمیم بگیره و لزوما این فرایند سرراست نیست. ممکنه به طرز دیوانهواری هر لحظه نظرت تغییر کنه و دست آخر هم در همون شرایط دیوانهوار مجبور به انتخاب بشی. دست به مهره بشی در یک «بازی اطلاعات ناقص». و جهنمیه برای خودش واقعا. ظهر داشتم به دوستم میگفتم که شاید جهنم هم همین باشه؛ از غم و تردید به خودت میپیچی و راه فراری نیست. نه تاب تحمل هجوم اون همه احساس رو داری و نه توان دفاع. باید تسلیم بشی، سپر بندازی، سینه سپر کنی و صبر. و چقدر در این مواقع زمان دیر میگذره.
دیروز گذشت، هر چند به خون جگر، ولی گذشت و امروز فقط از منظر یک تماشاچی به خاطراتش نگاه میکردم. زین پس منم و عواقب تصمیمم.
خلاصه که در این گیر و دار، این نوشته که داخل مترو زده بودند، انگشت به قلبم کشید.
بعضی تصادفات، عجیب به دل میشینه ... .
y.s
1403/5/11
4