بریدهای از کتاب دیر درخت نارنج: بخش اول اثر سامانتا شانون
1402/10/12
صفحۀ 231
ملکه گفت:« پس حالا متوجه شدی که چرا نمیتونم بخوابم. من نه فقط از هیولاهای پشت در میترسم، بلکه از هیولاهایی هم که ذهن خودم میسازن، وحشت دارم، اونایی که در وجود خودم زندگی میکنن.»
ملکه گفت:« پس حالا متوجه شدی که چرا نمیتونم بخوابم. من نه فقط از هیولاهای پشت در میترسم، بلکه از هیولاهایی هم که ذهن خودم میسازن، وحشت دارم، اونایی که در وجود خودم زندگی میکنن.»
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.