بریدۀ کتاب
1403/6/15
4.2
75
صفحۀ 104
من میگفتم ما سرزمین غریبی داریم... اگر آن را بشناسی حتماً عاشقش میشوی _چه باسواد باشی چه کمسواد، چه روشنفکر باشی چه غیرروشنفکر... هرچه باشی، طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو در میآورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو میآموزد. از پی دیدن و شناختنش دیگر نمیتوانی در مقابل آن بیتفاوت بمانی، دیگر نمیتوانی نسبت به آن غریبه باشی و به آن فکر نکنی، نمیتوانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: میروم آمریکا، میروم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، میروم و خودم را خلاص میکنم. نمیتوانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصههای مردمش را دردها و غصههای تن و روح خودت ندانی، گلهایش را گلهای باغ و باغچهی خودت ندانی، کویر و دریا و کوههای برهنهاش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبهی قدیمیاش، روان جاری اجدادت را نبینی، صدای آبهای مست رودخانههایش را همچون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی، و نمیتوانی برای بازسازیاش قد علم نکنی، پای نفشری، یکدندگی نکنی و فریاد نکشی... نمیتوانی، نمی توانی...
من میگفتم ما سرزمین غریبی داریم... اگر آن را بشناسی حتماً عاشقش میشوی _چه باسواد باشی چه کمسواد، چه روشنفکر باشی چه غیرروشنفکر... هرچه باشی، طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو در میآورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو میآموزد. از پی دیدن و شناختنش دیگر نمیتوانی در مقابل آن بیتفاوت بمانی، دیگر نمیتوانی نسبت به آن غریبه باشی و به آن فکر نکنی، نمیتوانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: میروم آمریکا، میروم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، میروم و خودم را خلاص میکنم. نمیتوانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصههای مردمش را دردها و غصههای تن و روح خودت ندانی، گلهایش را گلهای باغ و باغچهی خودت ندانی، کویر و دریا و کوههای برهنهاش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبهی قدیمیاش، روان جاری اجدادت را نبینی، صدای آبهای مست رودخانههایش را همچون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی، و نمیتوانی برای بازسازیاش قد علم نکنی، پای نفشری، یکدندگی نکنی و فریاد نکشی... نمیتوانی، نمی توانی...
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.