بریده‌ای از کتاب گرگ های پوشالی اثر لارن ولک

بریدۀ کتاب

صفحۀ 246

مادرم سرش را تکان داد. "نمی‌دونم آنابل... ولی فکرش رو بکن چه حسیه وقتی دست‌هات از شدت سرما بی‌حس می‌شن. درست وقتی دارن گرم می‌شن، تازه می‌فهمی چه دردی دارن."

مادرم سرش را تکان داد. "نمی‌دونم آنابل... ولی فکرش رو بکن چه حسیه وقتی دست‌هات از شدت سرما بی‌حس می‌شن. درست وقتی دارن گرم می‌شن، تازه می‌فهمی چه دردی دارن."

5

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.