بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 101

خسرو پرسید: «پدر! چرا من این قدر سحر را دوست دارم؟ همه اش دلم میخواهد حرفش را بزنم. در کلاس که نشسته ام همه اش خدا خدا میکنم زودتر زنگ را بزنند تا من برسم خانه و با سحر بازی کنم.» پدر گفت: «دوست داشتن که عیب نیست باباجان! دوست داشتن دل آدم را روشن میکند اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت بزرگ هم که شدی آمادۀ دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز میشوند اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده میشوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست برای زشتی و بی شرفی و بی انصافی است. این جور نفرت علامت عشق به شرف و حق است. خسرو اندیشناک گفت:«بابا باز از کلاس پنجم ابتدایی به بالا حرف زدی؟» یوسف پرسید: «نفهمیدی چه گفتم؟» خسرو گفت: «چرا فهمیدم... گفتی دوست داشتن سحر عیب نیست... بعد گفتی باید غنچه ها را آب بدهم...»

خسرو پرسید: «پدر! چرا من این قدر سحر را دوست دارم؟ همه اش دلم میخواهد حرفش را بزنم. در کلاس که نشسته ام همه اش خدا خدا میکنم زودتر زنگ را بزنند تا من برسم خانه و با سحر بازی کنم.» پدر گفت: «دوست داشتن که عیب نیست باباجان! دوست داشتن دل آدم را روشن میکند اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت بزرگ هم که شدی آمادۀ دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز میشوند اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده میشوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست برای زشتی و بی شرفی و بی انصافی است. این جور نفرت علامت عشق به شرف و حق است. خسرو اندیشناک گفت:«بابا باز از کلاس پنجم ابتدایی به بالا حرف زدی؟» یوسف پرسید: «نفهمیدی چه گفتم؟» خسرو گفت: «چرا فهمیدم... گفتی دوست داشتن سحر عیب نیست... بعد گفتی باید غنچه ها را آب بدهم...»

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.