بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 185

هر بچه ای که از خیریه می بردند ، خانومی برایش آینه قرآن می گرفت. زیر لب دعا می خواند، به راهی که زن و شوهر های بی بچه می بردند ، چشم می‌دوخت ، فوت می کرد ، پشت سرشان آب نمی ریخت. « آن که پشت سرش آب می ریزند ، آرزو دارند برگردد.» آرام اشک هایش را پاک می کرد . کیف و ساک ، شیشه و پستانک و اسباب بازی و رخت هایش را می برد می گذاشت تو ماشین . نگاهی به ماشین می انداخت . نگاهی به رخت و ریخت زن و مرد می انداخت. می فهمید بچه کجا می رود ، چه خانه ای و چه محله ای . بعد ها فهمید که فقط به ماشین و خانه و ریخت و رخت نیست که بچه ها خوش و خوشبخت باشند ، بشوند.

هر بچه ای که از خیریه می بردند ، خانومی برایش آینه قرآن می گرفت. زیر لب دعا می خواند، به راهی که زن و شوهر های بی بچه می بردند ، چشم می‌دوخت ، فوت می کرد ، پشت سرشان آب نمی ریخت. « آن که پشت سرش آب می ریزند ، آرزو دارند برگردد.» آرام اشک هایش را پاک می کرد . کیف و ساک ، شیشه و پستانک و اسباب بازی و رخت هایش را می برد می گذاشت تو ماشین . نگاهی به ماشین می انداخت . نگاهی به رخت و ریخت زن و مرد می انداخت. می فهمید بچه کجا می رود ، چه خانه ای و چه محله ای . بعد ها فهمید که فقط به ماشین و خانه و ریخت و رخت نیست که بچه ها خوش و خوشبخت باشند ، بشوند.

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.