بریدۀ کتاب
پیوسته همان رنج تحلیلناپذیر را به تنهایی تحمل میکرد و پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. "یعنی چه؟ آیا به راستی باید مرد؟" و ندای درونش جواب میداد: "بله، حقیقت است و باید مرد." میپرسید: "ولی آخر این همه رنج برای چیست؟" و ندا جواب میداد: "دلیلی نیست! برای هیچ!" و همین.
پیوسته همان رنج تحلیلناپذیر را به تنهایی تحمل میکرد و پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. "یعنی چه؟ آیا به راستی باید مرد؟" و ندای درونش جواب میداد: "بله، حقیقت است و باید مرد." میپرسید: "ولی آخر این همه رنج برای چیست؟" و ندا جواب میداد: "دلیلی نیست! برای هیچ!" و همین.
17
(0/1000)