بریدهای از کتاب کیمیاگر اثر رضا مصطفوی
1403/10/22
صفحۀ 15
نورا خیره به آسمان بود و انگار داشت ستاره های بیشمار را میکاوید. _یک شب قبل از آمدن این جوان در خواب دیده بودم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. من غرق تماشای ستاره ها بودم و از سمت ماه صدایی به من گفت::« کیمیا را عرضه کن!:» جابر کتاب را بست و بوسید، با تعجب پرسید:« کدام کیمیا؟!:»
نورا خیره به آسمان بود و انگار داشت ستاره های بیشمار را میکاوید. _یک شب قبل از آمدن این جوان در خواب دیده بودم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. من غرق تماشای ستاره ها بودم و از سمت ماه صدایی به من گفت::« کیمیا را عرضه کن!:» جابر کتاب را بست و بوسید، با تعجب پرسید:« کدام کیمیا؟!:»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.