بریدۀ کتاب
1403/4/29
صفحۀ 24
گاهی ممکن است، انسان اشتباه بفهمد. زهیربنقین مدتها اشتباه میفهمید. او میپنداشت که عثمان، مظلوم کشته شده است و علی(ع)، نسبت به کشته شدن او کوتاهی کرده است؛ از این جهت مدتی با بنیامیه متحد بود. صلح امام حسن(ع) با معاویه شرایطی را به وجود آورد که غبارها فرونشست و فضا آرام شد و وضعیت مهآلود برطرف شد. در این شرایط زهیر پرونده معاویه و بنیامیه را یک بار دیگر خوب مطالعه کرد و متوجه شد که اینها اهل دنیا هستند و نمازشان ظاهری است. همچنین متوجه شد اصحاب امام علی و امام حسن(ع) منزه و پاک هستند. زهیر در جریان دعوت حسینبنعلی(ع) از سوی کوفیان، میگفت: این مردمی که حضرت را دعوت کردهاند مرد نیستند و قولشان قول نیست. امام حسین(ع) به خاطر دعوت اینهاست که به عراق میآید، اما این مردم تنهایش میگذارند. میگفت: من در خون فرزند رسولخدا(ص)، شریک نشدم. اگر همهی مردم هم امام(ع) را دعوت کنند تا به کوفه بیاید، من این کار را نمیکنم. او میدید که عزم آن حضرت جزم است. همهی خاندان امام با ایشان صحبت کردند تا از این سفر منصرفش کنند. زهیر میگفت: من هم اگر صحبت کنم، نمیتوانم از این تصمیم منصرفش کنم. اگر با آن حضرت رو به رو بشوم و تشویقش کنم که به عراق برود و او هم برود و کشته شود، من هم در خونش شریک هستم. بهتر است که نه من او را ببینم و نه او من را. هر دو به سمت عراق میرفتند و زهیر سفارش کرده بود که در مسیر هرجا دیدند حسینبنعلی(ع) منزل کرده است، نایستند، هرجا هم که ایشان رد شدند، همان جا منزل کنند تا با ایشان روبهرو نشود. در یکی از منزلها که آن حضرت توقف کردند، زهیر در حال بستن بار خود بود که از آنجا برود. در همین حال که زهیر در حال آماده شدن برای رفتن بود، پیک امام حسین(ع) نزد او آمد و گفت: «یا زهیر بن قین ان اباعبدالله الحسین علیه السلام بعثتی الیک لتأتیه» (این زهیربنقین، اباعبدالله الحسین مرا به سوی تو فرستاده تا به نزد او بیایی). زهیر با خود گفت: از آنچه میترسیدم به آن رسیدم. همسرش گفت: پسر دختر پیامبر(ص) صدایت کرده است و تردید میکنی؟! زهیر دید نرفتنش حمل بر بی ادبی است؛ لذا به خدمت امام(ع) رفت.
گاهی ممکن است، انسان اشتباه بفهمد. زهیربنقین مدتها اشتباه میفهمید. او میپنداشت که عثمان، مظلوم کشته شده است و علی(ع)، نسبت به کشته شدن او کوتاهی کرده است؛ از این جهت مدتی با بنیامیه متحد بود. صلح امام حسن(ع) با معاویه شرایطی را به وجود آورد که غبارها فرونشست و فضا آرام شد و وضعیت مهآلود برطرف شد. در این شرایط زهیر پرونده معاویه و بنیامیه را یک بار دیگر خوب مطالعه کرد و متوجه شد که اینها اهل دنیا هستند و نمازشان ظاهری است. همچنین متوجه شد اصحاب امام علی و امام حسن(ع) منزه و پاک هستند. زهیر در جریان دعوت حسینبنعلی(ع) از سوی کوفیان، میگفت: این مردمی که حضرت را دعوت کردهاند مرد نیستند و قولشان قول نیست. امام حسین(ع) به خاطر دعوت اینهاست که به عراق میآید، اما این مردم تنهایش میگذارند. میگفت: من در خون فرزند رسولخدا(ص)، شریک نشدم. اگر همهی مردم هم امام(ع) را دعوت کنند تا به کوفه بیاید، من این کار را نمیکنم. او میدید که عزم آن حضرت جزم است. همهی خاندان امام با ایشان صحبت کردند تا از این سفر منصرفش کنند. زهیر میگفت: من هم اگر صحبت کنم، نمیتوانم از این تصمیم منصرفش کنم. اگر با آن حضرت رو به رو بشوم و تشویقش کنم که به عراق برود و او هم برود و کشته شود، من هم در خونش شریک هستم. بهتر است که نه من او را ببینم و نه او من را. هر دو به سمت عراق میرفتند و زهیر سفارش کرده بود که در مسیر هرجا دیدند حسینبنعلی(ع) منزل کرده است، نایستند، هرجا هم که ایشان رد شدند، همان جا منزل کنند تا با ایشان روبهرو نشود. در یکی از منزلها که آن حضرت توقف کردند، زهیر در حال بستن بار خود بود که از آنجا برود. در همین حال که زهیر در حال آماده شدن برای رفتن بود، پیک امام حسین(ع) نزد او آمد و گفت: «یا زهیر بن قین ان اباعبدالله الحسین علیه السلام بعثتی الیک لتأتیه» (این زهیربنقین، اباعبدالله الحسین مرا به سوی تو فرستاده تا به نزد او بیایی). زهیر با خود گفت: از آنچه میترسیدم به آن رسیدم. همسرش گفت: پسر دختر پیامبر(ص) صدایت کرده است و تردید میکنی؟! زهیر دید نرفتنش حمل بر بی ادبی است؛ لذا به خدمت امام(ع) رفت.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.